ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.مادرش گفت:خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه ر دانش پژوهان موفق ...
ادامه مطلبما را در سایت دانش پژوهان موفق دنبال می کنید
برچسب : داستان,پربار, نویسنده : mmaryamf62a بازدید : 15 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:34